تكرارعاشورا در كوفه
تكرارعاشورا در كوفه
تكرارعاشورا در كوفه
نويسنده: روزنامه خراسان
پس از شهادت امام حسين(ع) و ياران باوفايش در كربلا، خاندان آن حضرت كه به نقلي ٨٤ نفر مي شدند، به اسيري برده شدند و از ظهر عاشورا به بعد پرچم قيام در دست زينب(س) خواهر بزرگوار امام حسين(ع) قرار گرفت و عاشوراي ديگري خلق شد كه پيام قيام حسيني(ع) را ماندگار و آن را در رگ هاي تاريخ جاري كرد. به نوشته مقاتل، عمر سعد فرمانده لشكر يزيد، ابتدا سرهاي شهيدان را نزد ابن زياد در كوفه مي فرستد و پس از دفن كشتگان خود، عصر روز يازدهم، با كاروان اسرا به سمت كوفه حركت مي كند و با وضعي دلخراش آن داغديدگان را كوچ مي دهد. سيد بن طاووس در «اللهوف» مي نويسد: عمرسعد بازماندگان اهل و عيال حسين(ع) را از كربلا كوچ داد و زنان حرم ابي عبدا... را بر شتراني سوار كرد كه پاره گليمي بر پشتشان انداخته شده بود، نه محملي داشتند و نه سايباني. بيش تر كاروان ٨٤ نفري اهل بيت اباعبدا... را زنان و اطفال تشكيل مي دادند و از مردان تنها علي بن الحسين، امام سجاد(ع) و يكي دو تن از فرزندان امام حسن(ع) بودند كه در كاروان اسرا حضور داشتند.
چون كاروان به كوفه رسيد، عاشوراي ديگري آغاز شد و زينب(س) با سخنان شجاعانه و رفتار مدبرانه خود در كوفه و در مقر امارت عبيد ا... بن زياد، زمينه انقلابي بزرگ را در كوفه ايجاد كرد و كوفيان را به سختي از كرده خود پشيمان كرد. لهوف مي نويسد: چون نگاه اهل كوفه كه به تماشاي كاروان اسيران آمده بودند، افتاد، گريستند و نوحه سرايي كردند، در اين هنگام امام سجاد(ع) به آنان فرمود: اين شماييد كه بر حال ما گريه مي كنيد؟ پس آن كس كه ما را كشت كه بود؟ امام(ع) با اين خطاب شعور آنان را مورد خطاب قرار داد و دروغين بودن گريه هاي آن ها را آشكار كرد.
يكي از راويان كه از نزديك، كاروان عاشوراييان را مشاهده كرده است، رفتار زينب(س) را با آن همه غصه و غم چنان توصيف كرده است كه گويي عاشورا بار ديگر مجسم شده است. بشير بن خزيم اسدي مي گويد: آن روز زينب(س) دختر علي(ع) توجه مرا به خود جلب كرد؛ زيرا به خدا قسم زني را كه سراپا شرم و حيا باشد، از او سخنران تر نديده ام، گويي سخن گفتن را از اميرالمومنين(ع) فرا گرفته بود.
راوي در ادامه مي افزايد: همين كه زينب(س) با اشاره دست به مردم گفت: ساكت شويد، نفس ها در سينه حبس شد و زنگ ها كه به گردن مركب ها بود از حركت ايستاد. راوي آن گاه خطابه آتشين، خرد كننده و انقلابي زينب(س) را خطاب به مردم كوفه نقل مي كند كه در آن بانوي قهرمان كربلا، از نيرنگ كوفيان سخن مي گويد و از ننگ و عار كشتن فرزند پيامبر(ص) توسط آنان صحبت مي كند. زينب(س) با هر جمله اي كه ايراد مي كند، گويي پتكي گران بر سر كوفيان تماشاگر فرود مي آورد و غرور فتح و پيروزي ظاهري آنان را در هم مي شكند. آن بزرگ بانوي كربلا با نهايت سنجيدگي آنان را از خواب غفلت بيدار و با سخنان آتشين خود دنيا را بر سر آنان خراب و چنان آن ها را توبيخ و سرزنش مي كند كه تحولي در درون آنان پديد مي آيد و سرانجام همين تحول به قيام توابين منجر مي شود.
آن حضرت مي فرمايد: اي مردم كوفه! اي نيرنگ بازان و بي وفايان! به حال ما گريه مي كنيد؟ اشكتان خشك مباد و ناله تان فرو ننشيناد! چه فضيلتي در شما هست به جز لاف و گزاف و آلودگي و سينه هاي پر كينه!... بدانيد كه براي آخرت خويش كردار زشتي از پيش فرستاديد كه به خشم خداوند گرفتار مي شويد و در عذاب جاويد خواهيد ماند. آيا گريه مي كنيد؟ و فرياد به گريه بلند كرده ايد؟! آري بايد زياد گريه كنيد و كمتر بخنديد زيرا كه دامن خويش را به عار و ننگي آلوده كرده ايد كه هرگز شست وشويش نتوانيد كرد.
سخنان زينب(س)، آن جا را به مجلس توبه و پشيماني كوفيان بدل كرد و آن حضرت اولين كسي بود كه روضه اباعبدا... را در ميان كوفيان كه به تماشاي كاروان اسيران عاشورا آمده بودند، خواند و انقلابي در آنان پديد آورد. راوي مي گويد: به خدا قسم آن روز مردم را ديدم كه حيران و سرگردان مي گريستند و از حيرت انگشت به دندان مي گزيدند. پيرمردي را ديدم در كنارم ايستاده بود او آن قدر گريه مي كرد كه ريشش تر شده بود و مي گفت: پدر و مادرم به قربان شما، پيران شما بهترين پيران و جوانان شما بهترين جوانان و زنان شما بهترين زنان و نسل شما بهترين نسل است؛ نه خوار مي گردد و نه شكست پذير است.
فاطمه صغري نيز خطبه اي ايراد كرد و خطاب به كوفيان گفت: اي مردم كوفه! اي مردم نيرنگ باز و حيله گر و متكبر! ما خانداني هستيم كه خدا ما را با شما آزمايش كرد و شما را با ما و ما را نيكو آزمايش فرمود و دانش و فهم را نزد ما قرار داد. پس ما جايگاه دانش و محل فهم و حكمت او هستيم و بر بندگان خدا در شهرها حجت خداونديم... ولي شما ما را تكذيب كرديد و كافرمان خوانديد و جنگ با ما را حلال شمرديد و دارايي ما را به يغما برديد... به خدا قسم دل هاي شما سخت و دريچه دل هاي شما بسته و بر گوش و چشم شما مهر غفلت زده شده است. مرگ بر شما اي اهل كوفه چه كينه اي از رسول خدا در شما بود؟ و چه دشمني با او داشتيد كه اين چنين با برادرش و جدم علي بن ابي طالب(ع) و فرزندان و خاندان پاك او كينه ورزي كرديد؟...
راوي مي گويد: در اين هنگام صداها به گريه و شيون بلند شد و مردم گفتند: اي دختر پاكان بس كن كه دل هاي ما را سوزاندي و اندرون ما آتش گرفت پس آن بانو ساكت شد. نوبت به امام زين العابدين (ع) رسيد آن حضرت با اشاره مردم را امر به سكوت كرد، همه ساكت شدند، سپس به پاخواست و ابتدا خود را معرفي كرد. من فرزند حسين فرزند علي بن ابي طالبم من فرزند كسي هستم كه احترامش هتك شد و اموالش ربوده شد و ثروتش به تاراج رفت و اهل و عيالش اسير شد... اي مردم شما بوديد كه به پدرم نامه نوشتيد و با او پيمان بستيد و بيعت كرديد و سپس با او جنگيديد مرگ بر شما با اين كردارتان! با چه ديده اي به روي رسول خدا نگاه خواهيد كرد؟ اين سخنان تأثير خود را بر مردم گذاشت و صداهايي از درون جمعيت بلند شد.
چنان كه راوي نقل مي كند صداها از هر طرف برخاست كه به يكديگر مي گفتند: نابود شده ايد و نمي دانيد. دومين صحنه عاشوراي كوفه، مجلس ابن زياد است، او پس از ورود اهل بيت امام حسين(ع) به كوفه، مجلسي عمومي در كاخ حكومتي خود تشكيل داد و به خيال خود جشن پيروزي گرفت و به خيال خود خواست با تحقير اسرا اين پيروزي را كامل كند از اين رو دستور داد سر امام حسين(ع) را در برابرش گذاشتند و زنان و كودكان حسين(ع) را هم به مجلس آوردند. زينب وارد مجلس شد و در گوشه اي به طور ناشناس نشست. ابن زياد پرسيد اين زن كيست؟ به او گفتند: زينب دختر علي(ع) است. ابن زياد به او رو كرد و با جملاتي كينه دروني اش را بر زبان آورد و گفت: سپاس خداي را كه شما را رسوا كرد و دروغ شما را در گفتارتان نماياند! عبيدا... بن زياد تصور مي كرد زينب(س) با اين مصائب كم نظير و داغ هاي جانكاه، جز آه و فغان از دهانش بيرون نمي آيد و تصور مي كرد با يك قوم شكست خورده رو به رو است كه مي تواند هرگونه سخني بر زبان راند و زخم زبان بريزد. اما روح حماسي زينب اين بار نيز پاسخ كوبنده اي به امير سرمست و جلاد كوفه داد و «كلمة عدل عند امام جائر» را زنده كرد. زينب(س) در پاسخ او فرمود: «فقط فاسق رسوا مي شود و بدكار دروغ مي گويد و او ديگري است نه ما.» ابن زياد بار ديگر جمله اي بر زبان راند كه قتل امام حسين(ع) و يارانش توسط لشكر خود را كاري خدايي مي دانست و اين تصور را القا مي كرد كه عبيدا... اين كار را به عنوان حاكم اسلامي انجام داده است. او به زينب(س) گفت: ديدي خدا با برادر و خاندانت چه كرد؟! حضرت پاسخي داد كه از آن زمان چون ضرب المثل باقي مانده است: ما رايت الا جميلا؛ چيزي جز خوبي و زيبايي نديدم! اينان افرادي بودند كه خداوند سرنوشتشان را شهادت تعيين كرده بود و به همين زودي خداوند ميان تو و آنان داوري خواهد كرد. بنگر كه در آن محاكمه پيروزي از آن كه خواهد بود؟ مادرت به عزايت بنشيند اي پسر مرجانه!ابن زياد كه به خاندان امام حسين(ع) به چشم شكست خوردگان مي نگريست وانتظار چنين ايستادگي و شجاعتي را از زينب(س) نداشت، از پاسخ زينب(س) خشمگين شد چنان كه تصميم به قتل آن حضرت گرفت.
يكي از اطرافيان كه وضعيت را چنين ديد، براي اين كه مانع ابن زياد شود و خشم او را فرونشاند گفت: اين، زني بيش نيست و زن را نبايد به گفتارش مواخذه كرد. بار ديگر ابن زياد ضمير پركينه اش را آشكار كرد و رو به زينب گفت: با كشتن حسين گردن كش ات و افرادي كه فاميل تو بودند و از مقررات سرپيچي مي كردند، خداوند دل مرا شفا داد. زينب(س) در پاسخ از امام حسين(ع) و يارانش با تجليل ياد كرد و فرمود: به جان خودم سوگند! تو بزرگ فاميل مرا كشتي و شاخه هاي مرا بريدي اگر شفاي تو در اين است باشد.
ابن زياد كه در مقابله با منطق زينب(س) كم آورده بود گفت: اين زن چه با قافيه سخن مي گويد، به جان خودم كه پدرت نيز شاعري قافيه پرداز بود. (لعمري لقد كان ابوك شاعرا سجاعا) زينب (س) فرمود: اي پسر زياد زن را با قافيه پردازي چه كار؟! در حقيقت ابن زياد با اين جمله مي خواست بگويد من حرف هاي زينب(س) را جدي نمي گيرم. آن گاه ابن زياد رو به امام سجاد(ع) كرد و گفت: اين كيست؟ گفته شد: علي بن الحسين(ع) است. گفت: مگر علي بن الحسين(ع) را خدا نكشت؟ امام(ع) در پاسخ فرمود: برادري داشتم كه نامش علي بن الحسين بود، مردم او را كشتند. ابن زياد گفت: خدا او را كشت. در اين هنگام امام(ع) آيه اي از قرآن خواند بدين مضمون كه خداوند جان ها را به هنگام مرگ مي گيرد. امام(ع) با تمسك به آيه «الله يتوفي الانفس حين موتها» مي خواست به او بفهماند كه مرگ دست خداست اما نه به اين معنا كه ابن زياد اراده مي كرد و قتل حسين و يارانش را كار خدا مي دانست. ابن زياد اين بار نيز از جرأت و جسارت امام(ع) خشمگين شد و گفت: هنوز جرأت پاسخ گويي به من داري؛ او را ببريد و گردنش را بزنيد. حاكم يزيد تصور مي كرد در كربلا همه چيز تمام شده و دفتر قيام و حركت حسين(ع) براي هميشه مختومه شده است. از اين رو هيچ گاه انتظار مقاومت و ايستادگي در برابر ظالم را كه روح قيام عاشورا بود، از سوي بازماندگان كربلا نداشت و هرگاه با پاسخ كوبنده آنان مواجه مي شد، خشمگين مي شد.
چون زينب(س) دستور ابن زياد را شنيد به او پرخاش كرد و فرمود: «اي پسر زياد! تو كسي را براي من باقي نگذاشتي، اگر تصميم كشتن او را هم گرفتي مرا نيز با او بكش» (در حقيقت حضرت زينب(س) مي خواست مانع قتل امام سجاد(ع) بشود) در اين هنگام امام سجاد(ع) به عمه اش زينب فرمود: عمه جان! آرام باش تا من با او سخن بگويم. سپس رو به ابن زياد كرد و جمله اي بر زبان راند كه حاكي از شجاعت و روح حماسي عاشوراييان بود تا ابن زياد تصور نكند خاندان امام حسين(ع) با كشته شدن پدران، برادران و فرزندانشان، دچار ترس شده اند و برق شمشيرهاي لشكر ابن زياد آنان را ترسانده است. امام(ع) مي خواست به ابن زياد بفهماند اگر حسين(ع) كشته شده، حسينيان هنوز زنده هستند، از اين رو فرمود: «اي پسر زياد مرا از مرگ مي ترساني؟! مگر ندانسته اي كه كشته شدن عادت ماست و شهادت مايه سربلندي ما.»وقتي كه مجلس ابن زياد به پايان رسيد به دستور ابن زياد كاروان كربلا را در خانه اي كه كنار مسجد كوفه بود، سكونت دادند. زينب(س) در اين جا دستوري داد كه بسيار قابل تامل است. آن حضرت فرمود: هيچ زن عرب نژادي حق ندارد به ديدار ما بيايد مگر كنيزان كه آنان هم مانند ما اسيري ديده اند. سپس ابن زياد دستور داد سر مبارك امام(ع) را در كوچه هاي كوفه گرداندند و آن گاه سرهاي شهدا را به شام نزد يزيد فرستاد. اين گونه پرده دوم عاشورا با قهرماني زينب(س) به پايان رسيد و در اين جا هم منطق حسين(ع) بر منطق يزيد پيروز شد.
/خ
چون كاروان به كوفه رسيد، عاشوراي ديگري آغاز شد و زينب(س) با سخنان شجاعانه و رفتار مدبرانه خود در كوفه و در مقر امارت عبيد ا... بن زياد، زمينه انقلابي بزرگ را در كوفه ايجاد كرد و كوفيان را به سختي از كرده خود پشيمان كرد. لهوف مي نويسد: چون نگاه اهل كوفه كه به تماشاي كاروان اسيران آمده بودند، افتاد، گريستند و نوحه سرايي كردند، در اين هنگام امام سجاد(ع) به آنان فرمود: اين شماييد كه بر حال ما گريه مي كنيد؟ پس آن كس كه ما را كشت كه بود؟ امام(ع) با اين خطاب شعور آنان را مورد خطاب قرار داد و دروغين بودن گريه هاي آن ها را آشكار كرد.
يكي از راويان كه از نزديك، كاروان عاشوراييان را مشاهده كرده است، رفتار زينب(س) را با آن همه غصه و غم چنان توصيف كرده است كه گويي عاشورا بار ديگر مجسم شده است. بشير بن خزيم اسدي مي گويد: آن روز زينب(س) دختر علي(ع) توجه مرا به خود جلب كرد؛ زيرا به خدا قسم زني را كه سراپا شرم و حيا باشد، از او سخنران تر نديده ام، گويي سخن گفتن را از اميرالمومنين(ع) فرا گرفته بود.
راوي در ادامه مي افزايد: همين كه زينب(س) با اشاره دست به مردم گفت: ساكت شويد، نفس ها در سينه حبس شد و زنگ ها كه به گردن مركب ها بود از حركت ايستاد. راوي آن گاه خطابه آتشين، خرد كننده و انقلابي زينب(س) را خطاب به مردم كوفه نقل مي كند كه در آن بانوي قهرمان كربلا، از نيرنگ كوفيان سخن مي گويد و از ننگ و عار كشتن فرزند پيامبر(ص) توسط آنان صحبت مي كند. زينب(س) با هر جمله اي كه ايراد مي كند، گويي پتكي گران بر سر كوفيان تماشاگر فرود مي آورد و غرور فتح و پيروزي ظاهري آنان را در هم مي شكند. آن بزرگ بانوي كربلا با نهايت سنجيدگي آنان را از خواب غفلت بيدار و با سخنان آتشين خود دنيا را بر سر آنان خراب و چنان آن ها را توبيخ و سرزنش مي كند كه تحولي در درون آنان پديد مي آيد و سرانجام همين تحول به قيام توابين منجر مي شود.
آن حضرت مي فرمايد: اي مردم كوفه! اي نيرنگ بازان و بي وفايان! به حال ما گريه مي كنيد؟ اشكتان خشك مباد و ناله تان فرو ننشيناد! چه فضيلتي در شما هست به جز لاف و گزاف و آلودگي و سينه هاي پر كينه!... بدانيد كه براي آخرت خويش كردار زشتي از پيش فرستاديد كه به خشم خداوند گرفتار مي شويد و در عذاب جاويد خواهيد ماند. آيا گريه مي كنيد؟ و فرياد به گريه بلند كرده ايد؟! آري بايد زياد گريه كنيد و كمتر بخنديد زيرا كه دامن خويش را به عار و ننگي آلوده كرده ايد كه هرگز شست وشويش نتوانيد كرد.
سخنان زينب(س)، آن جا را به مجلس توبه و پشيماني كوفيان بدل كرد و آن حضرت اولين كسي بود كه روضه اباعبدا... را در ميان كوفيان كه به تماشاي كاروان اسيران عاشورا آمده بودند، خواند و انقلابي در آنان پديد آورد. راوي مي گويد: به خدا قسم آن روز مردم را ديدم كه حيران و سرگردان مي گريستند و از حيرت انگشت به دندان مي گزيدند. پيرمردي را ديدم در كنارم ايستاده بود او آن قدر گريه مي كرد كه ريشش تر شده بود و مي گفت: پدر و مادرم به قربان شما، پيران شما بهترين پيران و جوانان شما بهترين جوانان و زنان شما بهترين زنان و نسل شما بهترين نسل است؛ نه خوار مي گردد و نه شكست پذير است.
فاطمه صغري نيز خطبه اي ايراد كرد و خطاب به كوفيان گفت: اي مردم كوفه! اي مردم نيرنگ باز و حيله گر و متكبر! ما خانداني هستيم كه خدا ما را با شما آزمايش كرد و شما را با ما و ما را نيكو آزمايش فرمود و دانش و فهم را نزد ما قرار داد. پس ما جايگاه دانش و محل فهم و حكمت او هستيم و بر بندگان خدا در شهرها حجت خداونديم... ولي شما ما را تكذيب كرديد و كافرمان خوانديد و جنگ با ما را حلال شمرديد و دارايي ما را به يغما برديد... به خدا قسم دل هاي شما سخت و دريچه دل هاي شما بسته و بر گوش و چشم شما مهر غفلت زده شده است. مرگ بر شما اي اهل كوفه چه كينه اي از رسول خدا در شما بود؟ و چه دشمني با او داشتيد كه اين چنين با برادرش و جدم علي بن ابي طالب(ع) و فرزندان و خاندان پاك او كينه ورزي كرديد؟...
راوي مي گويد: در اين هنگام صداها به گريه و شيون بلند شد و مردم گفتند: اي دختر پاكان بس كن كه دل هاي ما را سوزاندي و اندرون ما آتش گرفت پس آن بانو ساكت شد. نوبت به امام زين العابدين (ع) رسيد آن حضرت با اشاره مردم را امر به سكوت كرد، همه ساكت شدند، سپس به پاخواست و ابتدا خود را معرفي كرد. من فرزند حسين فرزند علي بن ابي طالبم من فرزند كسي هستم كه احترامش هتك شد و اموالش ربوده شد و ثروتش به تاراج رفت و اهل و عيالش اسير شد... اي مردم شما بوديد كه به پدرم نامه نوشتيد و با او پيمان بستيد و بيعت كرديد و سپس با او جنگيديد مرگ بر شما با اين كردارتان! با چه ديده اي به روي رسول خدا نگاه خواهيد كرد؟ اين سخنان تأثير خود را بر مردم گذاشت و صداهايي از درون جمعيت بلند شد.
چنان كه راوي نقل مي كند صداها از هر طرف برخاست كه به يكديگر مي گفتند: نابود شده ايد و نمي دانيد. دومين صحنه عاشوراي كوفه، مجلس ابن زياد است، او پس از ورود اهل بيت امام حسين(ع) به كوفه، مجلسي عمومي در كاخ حكومتي خود تشكيل داد و به خيال خود جشن پيروزي گرفت و به خيال خود خواست با تحقير اسرا اين پيروزي را كامل كند از اين رو دستور داد سر امام حسين(ع) را در برابرش گذاشتند و زنان و كودكان حسين(ع) را هم به مجلس آوردند. زينب وارد مجلس شد و در گوشه اي به طور ناشناس نشست. ابن زياد پرسيد اين زن كيست؟ به او گفتند: زينب دختر علي(ع) است. ابن زياد به او رو كرد و با جملاتي كينه دروني اش را بر زبان آورد و گفت: سپاس خداي را كه شما را رسوا كرد و دروغ شما را در گفتارتان نماياند! عبيدا... بن زياد تصور مي كرد زينب(س) با اين مصائب كم نظير و داغ هاي جانكاه، جز آه و فغان از دهانش بيرون نمي آيد و تصور مي كرد با يك قوم شكست خورده رو به رو است كه مي تواند هرگونه سخني بر زبان راند و زخم زبان بريزد. اما روح حماسي زينب اين بار نيز پاسخ كوبنده اي به امير سرمست و جلاد كوفه داد و «كلمة عدل عند امام جائر» را زنده كرد. زينب(س) در پاسخ او فرمود: «فقط فاسق رسوا مي شود و بدكار دروغ مي گويد و او ديگري است نه ما.» ابن زياد بار ديگر جمله اي بر زبان راند كه قتل امام حسين(ع) و يارانش توسط لشكر خود را كاري خدايي مي دانست و اين تصور را القا مي كرد كه عبيدا... اين كار را به عنوان حاكم اسلامي انجام داده است. او به زينب(س) گفت: ديدي خدا با برادر و خاندانت چه كرد؟! حضرت پاسخي داد كه از آن زمان چون ضرب المثل باقي مانده است: ما رايت الا جميلا؛ چيزي جز خوبي و زيبايي نديدم! اينان افرادي بودند كه خداوند سرنوشتشان را شهادت تعيين كرده بود و به همين زودي خداوند ميان تو و آنان داوري خواهد كرد. بنگر كه در آن محاكمه پيروزي از آن كه خواهد بود؟ مادرت به عزايت بنشيند اي پسر مرجانه!ابن زياد كه به خاندان امام حسين(ع) به چشم شكست خوردگان مي نگريست وانتظار چنين ايستادگي و شجاعتي را از زينب(س) نداشت، از پاسخ زينب(س) خشمگين شد چنان كه تصميم به قتل آن حضرت گرفت.
يكي از اطرافيان كه وضعيت را چنين ديد، براي اين كه مانع ابن زياد شود و خشم او را فرونشاند گفت: اين، زني بيش نيست و زن را نبايد به گفتارش مواخذه كرد. بار ديگر ابن زياد ضمير پركينه اش را آشكار كرد و رو به زينب گفت: با كشتن حسين گردن كش ات و افرادي كه فاميل تو بودند و از مقررات سرپيچي مي كردند، خداوند دل مرا شفا داد. زينب(س) در پاسخ از امام حسين(ع) و يارانش با تجليل ياد كرد و فرمود: به جان خودم سوگند! تو بزرگ فاميل مرا كشتي و شاخه هاي مرا بريدي اگر شفاي تو در اين است باشد.
ابن زياد كه در مقابله با منطق زينب(س) كم آورده بود گفت: اين زن چه با قافيه سخن مي گويد، به جان خودم كه پدرت نيز شاعري قافيه پرداز بود. (لعمري لقد كان ابوك شاعرا سجاعا) زينب (س) فرمود: اي پسر زياد زن را با قافيه پردازي چه كار؟! در حقيقت ابن زياد با اين جمله مي خواست بگويد من حرف هاي زينب(س) را جدي نمي گيرم. آن گاه ابن زياد رو به امام سجاد(ع) كرد و گفت: اين كيست؟ گفته شد: علي بن الحسين(ع) است. گفت: مگر علي بن الحسين(ع) را خدا نكشت؟ امام(ع) در پاسخ فرمود: برادري داشتم كه نامش علي بن الحسين بود، مردم او را كشتند. ابن زياد گفت: خدا او را كشت. در اين هنگام امام(ع) آيه اي از قرآن خواند بدين مضمون كه خداوند جان ها را به هنگام مرگ مي گيرد. امام(ع) با تمسك به آيه «الله يتوفي الانفس حين موتها» مي خواست به او بفهماند كه مرگ دست خداست اما نه به اين معنا كه ابن زياد اراده مي كرد و قتل حسين و يارانش را كار خدا مي دانست. ابن زياد اين بار نيز از جرأت و جسارت امام(ع) خشمگين شد و گفت: هنوز جرأت پاسخ گويي به من داري؛ او را ببريد و گردنش را بزنيد. حاكم يزيد تصور مي كرد در كربلا همه چيز تمام شده و دفتر قيام و حركت حسين(ع) براي هميشه مختومه شده است. از اين رو هيچ گاه انتظار مقاومت و ايستادگي در برابر ظالم را كه روح قيام عاشورا بود، از سوي بازماندگان كربلا نداشت و هرگاه با پاسخ كوبنده آنان مواجه مي شد، خشمگين مي شد.
چون زينب(س) دستور ابن زياد را شنيد به او پرخاش كرد و فرمود: «اي پسر زياد! تو كسي را براي من باقي نگذاشتي، اگر تصميم كشتن او را هم گرفتي مرا نيز با او بكش» (در حقيقت حضرت زينب(س) مي خواست مانع قتل امام سجاد(ع) بشود) در اين هنگام امام سجاد(ع) به عمه اش زينب فرمود: عمه جان! آرام باش تا من با او سخن بگويم. سپس رو به ابن زياد كرد و جمله اي بر زبان راند كه حاكي از شجاعت و روح حماسي عاشوراييان بود تا ابن زياد تصور نكند خاندان امام حسين(ع) با كشته شدن پدران، برادران و فرزندانشان، دچار ترس شده اند و برق شمشيرهاي لشكر ابن زياد آنان را ترسانده است. امام(ع) مي خواست به ابن زياد بفهماند اگر حسين(ع) كشته شده، حسينيان هنوز زنده هستند، از اين رو فرمود: «اي پسر زياد مرا از مرگ مي ترساني؟! مگر ندانسته اي كه كشته شدن عادت ماست و شهادت مايه سربلندي ما.»وقتي كه مجلس ابن زياد به پايان رسيد به دستور ابن زياد كاروان كربلا را در خانه اي كه كنار مسجد كوفه بود، سكونت دادند. زينب(س) در اين جا دستوري داد كه بسيار قابل تامل است. آن حضرت فرمود: هيچ زن عرب نژادي حق ندارد به ديدار ما بيايد مگر كنيزان كه آنان هم مانند ما اسيري ديده اند. سپس ابن زياد دستور داد سر مبارك امام(ع) را در كوچه هاي كوفه گرداندند و آن گاه سرهاي شهدا را به شام نزد يزيد فرستاد. اين گونه پرده دوم عاشورا با قهرماني زينب(س) به پايان رسيد و در اين جا هم منطق حسين(ع) بر منطق يزيد پيروز شد.
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}